خانه / خبر و گزارش / تراژدی اوکراین و حقایق مفقوده! قسمت اول

تراژدی اوکراین و حقایق مفقوده! قسمت اول

 

 

درهر جنگی اولین چیزی که قربانی می گردد حقیقت است، زیرا جنگ برخلاف نظر لنین نه “ادامه سیاست در شکلی دیگر” بلکه بن بست در سیاست و منطق و مسدود ساختن راه هرگونه تسامل و تعامل  وآغاز یک فاجعه انسانی است. کسانی که برای درهم شکستن حریف خود در جنگ در به ‌کارگیری مخوف ترین سلاح ها جهت کشت و کشتار هرچه بیشتر ابایی به خود راه نمی دهند، از توسل به هرگونه شانتاژ و پروپاگاندای دروغین علیه یکدیگر نیز خودداری نورزیده با و پنهان ساختن ماهیت جنگ به راحتی حقیقت را قربانی می سازند. تراژدی اوکراین نیز هرچند با حمله نظامی روسیه پوتین به آن آغاز گردید. زمینه های بلافصل این تجاوز خونین برای کسانی که سیر تحولات را در روابط روسیه و آمریکا و تاثیرپذیری اوکراین از آن را به دنبال فروپاشی شوروی دنبال می‌کنند مبهم نبوده و تلاش برای چرایی آن نیز راه یابی درست به حقیقت این تراژدی انسانی است. در این میان چیزی که حتی یک لحظه نیز نباید آن را فراموش کرد، محکوم سازی مرگ و رنج، اشک و خون انسان ها است که خط قرمز هر  تحلیلگر شرافتمند و عدالت خواه غیر جانبدار و مستقل است!

با فروپاشی شوروی و با پدید آمدن جمهوری فدراتیو روسیه به عنوان خلف آن، نظریه ای مبنی بر تعریفی از نقش و جایگاه آن در نظام بین ‌المللی هم سطح با نقش شوروی در دوران جنگ سرد و پذیرش آن به عنوان ابرقدرتی همطراز با برنده دوران جنگ سرد،  یعنی آمریکا در میان الیت حاکم و جدید روسیه غالب گردید. در حالی که روسیه برخلاف شوروی نه پشت جبهه انرا در آسیای میانه و منابع طبیعی سرشار آن منطقه و نه جمهوری های جدا شده در “پری بالتیک” واوکراین و نه “اردوگاه سوسیالیستی” متشکل از نیمی از کشورهای اروپایی ونه ستون پنجم آن در غرب و آمریکای لاتین و خاورمیانه به نام “احزاب برادر” و نه ایدئولوژی آن را همراه داشت!

در برابر خواست روسیه جدید که جواب آن با توجه به جایگاه و موقعیت نازل آن نسبت به شوروی سابق مشخص بود، غرب و به ویژه آمریکا نه تنها از پذیرش روسیه به عنوان جانشین و همطراز با ابرقدرت شوروی خودداری ورزیدند بلکه خواهان تبدیل آن مانند دیگر جمهوری های سابق شوروی به کشوری عادی گردیدند. در کنار این نظریه غالب و رسمی در آن دوره نظریه ای نه چندان قدرتمند، اما اصولی مبنی بر اجرای “طرح مارشال” درروسیه در میان سیاستمداران آمریکا طرفداران خود را داشت. طرحی که موفق ترین پلان در تاریخ آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم در اروپا به ویژه در مورد دشمنان سابق آن ایتالیا و آلمان غربی بوده که با سرمایه‌گذاری عظیم و کمک به تدوین قانون اساسی دموکراتیک و مدرن و مبتنی بر منشور حقوق بشر مانع از بازگشت فاشیسم و راسیسم و قدرت گیری اقتدارگرایان و دیکتاتوران در آن قاره گردیده. اجرای این پلان در روسیه بعد از شوروی در آن دوره با تمایل خود الیت حاکم بر روسیه برای پذیرش آن مواجه شده بود. در فوریه سال ۱۹۹۲ ، یلتسین در سخنرانی خود در کنگره آمریکا این تمایل را بدین گونه اعلام داشته بود که: “مردم روسیه آماده اند دست دوستی با آمریکا دراز بکنند و برای دنیای بهتر و بدون جنگ و جهانی با صلح و دوستی ملت ها” تلاش بکنند! اما، تصمیم گیرندگان اصلی قدرت در آمریکا راهی دیگر در پیش گرفتند و در اواخر سال ۱۹۹۲ طرحی معروف به (WOLFOWITZ Doctorine ) توسط پل ولفوویتس مسئول تنظیم سیاست های وزارت دفاع آمریکا تدوین و ارائه گردید. در بخشی از این دکترین که بعدا توسط “نیویورک تایمز” افشا گردید آمده است که “آمریکا نباید به هیچ کشوری اجازه بدهد چه کشوری با ما رقابت بکند و ما باید قدرت برتر جهان باشیم و متحدین ما نباید سلاح بسازند زیرا ما برای آنها اسلحه خواهیم ساخت. باید حواسمان به روسیه باشد، ما نمی دانیم که به کدام مسیر و به کدام سمت می‌رود. خرس بزرگ ممکن است دوباره روی پای خود بایستد و دوباره غرش بکند”.

لذا، این طرح در آن دوره با “امپریالیستی” خوانده شدن آن توسط اعضایی از کنگره و “منع همه کس در پذیرش” آن به رهبری ادوارد کندی با مخالفت‌هایی روبرو و در نتیجه در زمان بوش پدر و چهار سال اول دوره ریاست جمهوری بیل کلینتون مسکوت گذاشته شده و پیمان ناتو به سمت شرق گسترش نیافت. اما، در دومین دوره ریاست جمهوری کلینتون در سال ۱۹۹۶ جمهوری چک، و مجارستان و لهستان به عضویت این پیمان نظامی در آورده شدند. در دوره ریاست جمهوری جرج بوش پسر نیز “دکترین ولفوویتس” مجددا توسط دیگ چنی و کولین پاول بازنویسی شده وبه “دکترین بوش” تغییر نام داد.

مضمون اصلی این دکتری نیز شناسایی روسیه تنها به عنوان کشوری عادی و نه “ابر قدرت” و گسترش بازهم بیشتر ناتو به سوی شرق بود که آغازگر سردترین روابط بین روسیه و آمریکا گردید. این سیاست بر خلاف وعده ای بود که “جیمز بیکر” وزیر امور خارجه وقت آمریکا در ازای برداشته شدن دیوار برلین به “کاربا چف” مبنی بر “عدم گسترش ناتو حتی یک اینچ به سمت شرق” بوده که علیرغم انکار ان وعده طی سالها از طرف مقامات آمریکایی و ناتو، در سال ۲۰۱۷ از آرشیو دفاع ملی آمریکا در دانشگاه جورج واشنگتن از حالت محرمانه خارج و در دسترس عموم قرار گرفت! اسناد محرمانه منتشر شده توسط “ویکی لینکس” نیز نشان می‌دهد که جرج بوش دوم به اوکراین پیشنهاد عضویت آن در ناتو را کرده بود که در اندوره با واکنش تند روسیه مواجه شده بود.

عدم پایبندی مقامات آمریکایی به تعهدی که به گارباچف داده بودند با این استدلال که “شما دیگر شوروی نیستید و دیگرجمهوری روسیه هستید” از یک سو و از سوی دیگر بی اعتنایی ان به نگرانی های امنیتی روسیه با گسترش ناتوبه شرق اروپا و رد تمایل روسیه مبنی بر عضویت “درباشگاه ابرقدرتها” و به ویژه با حمله ناتو به یوگسلاوی منتهی به شکل گیری سردترین روابط بین روسیه و آمریکا گردید. تا جایی که یک بار یلتسین با برانگیختگی و خشم بیان داشته بود که: “ما هاییتی نیستیم شما نمی دانید ما کشوری بزرگ هستیم و تاریخی غنی داریم و روسیه دوباره برمی گردد”!

روس ها هیچگاه شکست خود در جنگ سرد را نتوانستند بپذیرند و کسی که شکست را نمی پذیرد به جای کسب تجربه از آن و تغییر و بازنگری در سیاست و پی‌ریزی آینده متفاوت از گذشته، باز به دنبال احیای گذشته ای است که یکبار ناکارآمدی و اشتباه آمیز بودن آن را در عمل تجربه کرده است. این “بازگشت” مورد نظری یلتسین نیز چیزی نبود به غیر از روی کار آوردن رئیس سازمان امنیت روسیه یعنی پوتین، در سال ۲۰۰۰ بدون انتخابات بر سریر قدرت! کارنامه پوتین نیز نشان داد که وی با دو مأموریت نانوشته بر اریکه قدرت کشانیده شده است. یکی، ایجاد سیستمی تمرکز گرا و انسداد فضای سیاسی در روسیه با سرکوب و ترور و به اسارت کشیدن مخالفین غیر همسو با قدرت حاکم و خارج از دایره حکومتی.

دوم، احیای امپراتوری روسیه در قلمرو مستعمراتی آن در شکل جدید با تبدیل آنها به مناطق نفوذ خود و یا تبدیل آنها به حیاط خلوت مسکو با برکشیدن افراد و جریانات مورد نظر روسیه بر قدرت، همانند جمهوری های آسیای میانه. برای رسیدن به این هدف نیز پوتین حتی قبل از دستیابی به قدرت، به عنوان رئیس سازمان امنیت وقت روسیه در سال ۱۹۹۸ سرویس پنجم سازمان امنیت را جهت کنترل و نفوذ در جمهوری های شوروی سابق ایجاد کرده بود. زیرا، برای پوتین و همفکران وی  فروپاشی شوروی قابل هضم نبوده و در سخنرانی های اولیه خود بعد از به قدرت رسیدن، نه جنگ های جهانی اول و دوم را “بزرگترین فاجعه قرن” بلکه فروپاشی شوروی را که به زعم وی این امپراطوری ۲۴ درصد از خاک و ۴۶ درصد از جمعیت خود را از دست داده بود، بزرگترین فاجعه قرن نامیده بود!

پوتین باتوجه به ناکامی یلتسین در قبولاندن روسیه در “نظم نوین جهانی” بعنوان ابر قدرتی جدید به غرب، در ابتدا خواستار مشارکت با پیروزمندان جنگ سرد گردیده و این ایده را مطرح کرد که “چرا ما نباید یک جامعه تشکیل دهیم و ما هم عضوی از آن باشیم و با هم در برابر بعضی از خطرها که دنیا را تهدید می‌کند مبارزه بکنیم” اما، آمریکا برای ناتو وخود شریکی نمی خواست و به این خواست روسیه بی اعتنا ماند! بدنبال آن روسیه خواستار عضویت در اتحادیه اروپا گردید “که باز پاسخ داده که شما سرزمین بزرگی دارید و ما نمی‌توانیم شما را بپذیریم” (از سخنرانی ولادیمیرپازنر، ژورنالیست فرانسوی-آمریکایی نیویورک تایمز در دانشگاه یل، سال ۲۰۱۸ )!

مخلص کلام، روسیه جدید هیچگاه به عنوان یکی از بازیگران اصلی عرصه سیاست جهانی و هم ‌ردیف با ابر قدرت آمریکا پذیرفته نشده و “دکترین ولفوویتس” و یا “دکترین بوش” با موضعی برتری جویانه و با محتوای تحقیر و تبعیض آمیز علیه بازنده جنگ سرد، راستای اصلی سیاست آمریکا در قبال آن را تشکیل داده است!

تحقیر و تبعیض نیز، طبق تجارب تلخ تاریخی همیشه به ایجاد نفرت و ضدیت با ارزشهای بنیادین عامل ان در تحقیر شونده منجر می گردد. بزرگترین و فاجعه آمیز ترین نمونه تاریخی آن نیز تحقیر و تبعیض علیه آلمانی ها به دنبال شکست در جنگ جهانی اول از طرف پیروزمندانه جنگ به رهبری نخست وزیران بریتانیا و فرانسه “چمبرلن” و “ژوژ کلمانسو” با تحمیل سنگین ترین غرامات جنگی و تجزیه بخشی از خاک آلمان و ممنوعیت ساخت سلاح برای ان است که بالاخره به قدرت گیری راسیست های هیتلری با ادعای اعاده غرور پایمال شده “نژاد برتر” و “احیای عظمت گذشته” آن گردید!

بنابراین، پدیده پوتین اگر از سویی معلول فرهنگ ناسیونالیسم عظمت طلبانه روسی (ولیکاروس) و تلاش الیت حاکم ان برای احیای رویای گذشته‌ای که مدت هاست سپری شده و سیمای اصلی آن گذشته را تنها تبدیل روسیه به اطراقگاه طبیعی استبداد و خودکامگی فردی و مستعمره سازی سرزمین دیگران و یا تقسیم ملت ها و سرزمین ها چون تجزیه سرزمین تورکمن ها تشکیل می داد، میباشد. از سوی دیگر نتیجه سیاست تحقیر و بی اعتنایی و تبعیض علیه این کشور بعد از پایان دوران جنگ از طرف غرب به ویژه آمریکا بوده است. اگر آمریکا به جای این سیاست، استراتژی “پلان مارشال” را در قبال روسیه اتخاذ کرده و مردم روس را که در تاریخ خود هیچگاه دموکراسی را تجربه نکرده اند گام به گام با مزایای آن آشنا و نسیم جهان‌شمول مدرنیته را که هیچگاه مرزهای این کشور را در نوردیده است به جای ایزوله و تنگ تر ساختن حلقه محاصره به دور آن می گذاشت اجازه میداد سیمای آن جامعه را نیز نوازش بدهد در انصورت بازگشت تمامیت خواهی و عظمت طلبانه گذشته در روسیه میسر نبوده و سرهنگ دومی از سازمان امنیت آن کشور زمام امور را به صورت مادام العمر در دست نمی گرفت!

ادامه دارد!



تلگرام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.